تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
Print چاپ مطلب
از کربلای 5 می آیم/ شهید فتوت به روایت عبدالعزیز اسلام پناه
13 آذر 1395   08:33:10 |  گفت و گو > 
از کربلای 5 می آیم/ شهید فتوت به روایت عبدالعزیز اسلام پناه

منیره جهانبین/صحبت نیوز: از کربلای پنج می آیم،از دل گلوله و آتش،از بدنهای چاک چاک، از سربندهای "یاحسین"، و اینک نام نامی ترین زنان عالم که گره گشایی می کند "یازهرا".... 
 

داستانها دارم از رشادت و مردانگی مردان بی ادعا....نقلها برایم کرده اند از شبهای شیرین عملیات.. از دست های به حنا رنگین شده ...از کفشهای واکس خورده و موهای آرایش شده ...از حجله های بی داماد... ازچشمهای نجیبی که صف کشیده اند روی سیم های خار دار و ضجه عشق میزنند، حاش لله که آسمان به نظاره نشسته است اینهمه غربت را در دل سیاهی شب... از کربلای پنج برایم گفته اند، از سرمای دی ماه، ازآسمان شلمچه که از شرم گلگون شد، از تن های بی سر،از اروند که هنوز بعد سالیان خون می گرید....از دشتهای بی انتهایی که هنوز از غم غریبی فرزندان فاطمه داغدار است ... از ناله وفغان ریگهای بیابان که ذوب شد در اینهمه ایثار... به خدا سوگند تاریخ شرمسار این رشادت هاست...
 
آنهایی که از کربلای پنج باز گشته اند واگویه می کنند یادهای عزیزانشان را از احمدانیان ها، ابوالحسن پورها ، زینلی ها و فتوت ها می گویند...از عبدالعزیز اسلامپناه دوست و پسر دایی عبدالرحیم فتوت در مورد شهید پرسیدیم و او اینگونه روایت کرد.
 
"عبدالرحیم و کودکی..."
 
از کوچه پس کوچه های یادهای کودکی می گذرم دست در دست عمه ام به اتفاق "عبدالرحیم" به سمت مدرسه می رویم، با این که چندماهی از رحیم کوچکتر بودم ولی به اصرار عمه نامم را نوشتند با رحیم سر یک کلاس می نشستیم، رحیم باهوش بود و با استعداد...دوران کودکی با تمام خاطره های تلخ و شیرینش مثل باد سپری شد...خاطره ی آسیب دیدن رحیم با دوچرخه ی چینی که داشت هیچوقت از ذهنم پاک نمی شود، با این که بدجور صدمه دیده بود و امکانات درمانی مناسبی هم آن زمان وجود نداشت ولی گویی عمرش به دنیا بود، خدا می خواست بماند...بماند که اسطوره ی زمانش شود.. .
"عبدالرحیم" وارد دانشگاه صدا و سیما شد..."
 
دوره راهنمایی رحیم به مدرسه ی دیگری رفت ولی توی تیم فوتبال باهم بودیم. رحیم قد بلندی داشت و دروازه بان تیم بود. دوران دبیرستان باهم بودیم. رحیم تبحر خاصی در کارهای فنی داشت بنابراین به هنرستان و رشته برق رفت. یادش بخیر آخرهفته ها به اتفاق رحیم و برادرانش کار بنایی می رفتیم، پدرش استاد قابلی بود. ما هم جوان بودیم پر شور و نشاط. بعضی اوقات هم کارهای ساختمانی و فنی درشهر خور می گرفتیم.
 
سال سوم هنرستان بودیم که انقلاب شد من سر از بسیج و سپاه در آوردم و رحیم هم بعد از قبولی در کنکور راهی تهران شد. دانشگاه صدا و سیما قبول شده بود. دوست و هم بازی دوران کودکی و نوجوانی را تنها نگذاشته بودم هراز گاهی که به تهران می رفتم و مهمان رحیم می شدم در خوابگاه دانشجویی، خبرش را داشتم که به صورت داو طلبانه 2بار راهی جبهه ی بوکان و سر دشت شده است،
 
رحیم قریب یکسال سابقه ی حضور در جبهه داشت و در امور نظامی با تجربه بود. در همان دوره دانشجویی یکبا ر که به اتفاق شهید به لار می آمدیم که خبر فوت پدرش را به من دادند. این موضوع ضایعه ی درد ناکی برای رحیم بود.
 
بالاخره تحصیلات عبدالرحیم تمام شد و در صدا و سیمای هرمزگان استخدام شد... ولی رحیم غیور بود و باشهامت مانند همه ی شهیدان ما، نمی توانست فرمان رهبرش را نادیده بگیرد. به لار آمد تا با خانواده برای رفتن به جبهه وداع کند.
 
عبدالرحیم /کربلای 5/ شهادت
 
عملیات کربلای 4 تمام شده بود. من با اتفاق تعدادی از دوستان از جمله شهید مفید در جبهه بودیم بچه های لارستان که نام و یاد نیکی از خودشان ثبت کرده بودند دربین رزمندگان جزو لشکر المهدی ازگروهان 1 گردان الفتح، به فرمانده ای صالح زارعی بودند. در همین زمان بود که یک اکیپ از لار اعزام شده بودندکه شهید فتوت هم با آنها بود و مسئول آنها هم یک پاسدار رسمی بود به نام عبدالرحیم احمدانیان که او هم در عملیات کربلای 5 شهید شد.
 
بچه های تازه وارد را سر و سامان دادیم و با اجازه ی شهید مفید، شهید احمدانیان را سرپرست بچه های تازه وارد کردیم. خودمان هم چون خبری از عملیات نبود به طرف لار حرکت کردیم تازه به شیراز رسیده بودیم که مارش حمله را شنیدیم از همان جا بی معطلی خودم به تنهایی باز گشتم.
 
به مقر که رسیدم عملیات شروع شده بود. خبری از گردان الفتح نبود، "شهیدفتوت آرپیچی زن بود دوتا کمکی هم داشت شهید ابوالحسن پور و شهیدزینلی." به سمت شلمچه رفتم، توی خط چندتا ازبچه های لار را دیدم که روی خاکریز نشسته بودند شهید کاظمی،شهید غلامی ، شهید رحیمی نژاد، شهیدخوشه چین بو و آقای رهوار. از آنها سراغ بچه ها راگرفتم، گفتند بچه ها یا زخمی یا شهید شدند با شهید درخشان صحبت کردم که با موتور به خط بروم ، آنجا بود که در مورد شهید فتوت پرسیدم،شهید درخشان گفت :"شهادتش حتمی است، دو کمکی او هم شهید شده اند."
شلمچه و کربلای پنج ... شلمچه و گمنامی .... شلمچه و بوی کربلا ... شلمچه و فریادهای العطش ... شلمچه و یک دنیا مظلومیت ....چقدر آسمان دلتنگ بودن با توست.... ماهم همانند تو شیدا بودیم ولی تنها تو طعم شیدایی را چشیدی ....غرق در ملکوتش شدی و افلاکیان همچون مرواریدی تورا در برگرفتند...نامت جاوید باد...
 
 
وقتی به محل شهادت شهید فتوت و همراهانش رسیدم بچه های امداد جبهه اجساد آنها را جمع آوری می کردند. شهید فتوت و همراهانش زینلی و ابوالحسن پور با گلوله ی مستقیم تانک به فیض شهادت نائل شده بودند. بعد ها از هم سنگری هایش از اخلاق و منش عبدالرحیم حکایت ها شنیدم. از خاطرات زیبایی که از جبهه ی بوکان و سردشت نقل می کرده از متانت و سر به زیری و فرمانبری که داشته از معلوماتی که بی هیچ منتی در اختیار دوستانش می گذاشته. رحیم آرام بود و بی ادعا.... یاد و نام فتوت ها همواره بر تارک ذهن همگان زنده و سرفرازمی ماند. روحش شاد...

کلیه حقوق مادی و معنوی این مطلب متعلق به عصرنامه لارستان :: صفحه نخست می باشد.

آدرس: