برای من بخوان کولی؛
از مبرا بودنِ ییلاق
از بهارِ تازه ی قشلاق
از آواز دوبُر در برزن و چشمه،
برایم نی بزن تا تن برقصانم
وجودم را از اقبالِ نژندی ها بتارانم
شمیمِ صبحگاه را بو کشم
در خرمنِ شبنم
و طرحِ دخت قشقا را
به روی سنگ بنشانم
به سوز چاوشی آواز کن از عشقِ نافرجام
از آن سنگین دلی که
دل ربوده از جوانی خام.
فشنگِ شور را درلول دل جا ده،
به سوز سوزنی در تنگه ها فریاد برآور؛
و فانوس امید را
در طاقچه ی فردابیفروزان
****
غریبی می کند
کولی،
حواسش در جلوس غصه معذوب است؛
نوایش سوزِ تدفین را تداعی می کند
در سایه ی خیمه...
ارسال دیدگاه شما
نظرات: