باران دلتنگ شهرم شده...
و امروز باران بارید
بعد از مدتها انتظار و دلتنگی
باران با تمام پاکی و طراوتش
خنده را بر لبهای خشکیده شهرم نشاند
اکنون و در این لحظات بارانی
پشت پنجره بخار گرفته ایستاده ام و دوباره بعد از سالها
شعر سهراب را زمزمه می کنم...
زیرباران باید رفت
چشم ها را باید شست
چترها را باید بست
جور دیگر باید دید
آری باران آمد از راهی دور و دراز
اما آمد
آمد تا بار دیگر قدرت کبریایی خداوند را در
شفافیت قطرات آن
ببینیم
باران اشک چشم آسمان
در زمستان سرد دلتنگی است
دستانم را مثل همیشه خیس از دانه های زلال باران
رو به آسمان می گیرم و
می گویم:
پروردگارم سپاس
سپاس از این همه رحمت بیکرانت
ارسال دیدگاه شما
نظرات: